عید فطر.. عید پایان یافتن رمضان نیست.. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است.. چونان ققنوس که از خاکستر خویش دوباره متولد می شود. رمضان کوره ایی است که هستی انسان را می سوزاند و آدمی نوبا جانی تازه از آن سر بر می آورد. فطر شادی و دست افشانی بر رفتن رمضان نیست، بر آمدن روز نو، روزی نو و انسانی نو است. بناست که رمضان با سحرهاوافطارهایش.. با شبهای قدر و مناجاتهایش از ما آدمی دیگر بسازد. اگر درعید فطر درنیابیم که از نو متولد شده ایم.. اگر تازگی را در روح خود احساس نکنیم.. عید فطر عید ما نیست.
ای خدا...
اجابت کن امشب این دعا
*برای من کافیست فقط یک نیم نگاه*
منتظر می مانم ، یا علی مولا.*
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود
زندگی با بخشش خیلی زیباست
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر
روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و
نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن
لختی بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده
و همه چیز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: «
خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »صبح روز بعد با صدای بوق
کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد
خسته، و حیران بود.نجات دهندگان می گفتند:"خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن
کرده بودی ببینیم"
خداوند، سرنوشت هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد
مگر آنکه خود دست به تغییر و تحول درونی خود زنند.
11رعد
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرده؟
شاگردی با قاطیت پاسخ داد: بله او خلق کرده است.
استاد پرسید: آیا خدا هر چیز را خلق کرده؟
شاگرد پاسخ داد: بله آقا
استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرده، پس او شیطان را نیز خلق کرده. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون کردار ما نمایانگر صفات ماست، خدا نیز شیطان است.
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
بارش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت...
دانه های گندم روی شانه های کوچکش سنگینی میکرد.
نفس نفس میزد اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید.
دانه ی گندم روی شانه ی کوچکش سر خورد و افتاد.نسیم دانه ی گندم را فوت کرد.
مورچه میدانست که نسیم نفس خداست...
مورچه دوباره گندم را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
ادامه مطلب ...خدا گفت:دیگر پیامبری نخواهم فرستاد آنگونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند...
و آنگاه رسولی از آسمان فرستاد.نام او باران بود. همین که باران باریدن گرفت آنانکه اشک را میشناختند رسالت او را دریافتند.پس بی شک توبه کردند و روح خود را زیر بارش بی دریغ خدا شستند.
خدا گفت:اگر بدانید با رسول باران هم میتوان به پاکی رسید.
ادامه مطلب ...بحقیقت برو و بگو آمدم، اگر گفتند اینجا چرا آمدی؟ بگو به کجا روم و به کدام در رو کنم
این ره است و دیگر دوم ره نیست
این درست و دیگر دوم در نیست
اگر گفتند: به اذن کی آمدی؟ بگو شنیدم
بر ضیافتخانه فیض نوالت منع نیست
در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته
اگر گفتند تا بحال کجا بودی؟
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
اگر ذره بین نگاه قوی باشد
در تمام صفحه های ورق خورده ی زندگی اثر انگشت او دیده می شود
چه بچه گانه است که فکر می کنیم
همه اش را به تنهایی،رنگ کرده ایم
بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است
که اگر یک گل به او تقدیم کنید
دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که