میخوام از یه مرد آسمونی بگم. از یه فرشته زمینی.
اونی که از سرزمین پروانهها به باغ ما اومده بود.
اون روزها باغ ما، رو به خشکی بود، ابر سیاه بزرگی سرتاسر باغ سایه افکنده بود، درختهای باغمون
به حسرت قطرهای از آفتاب، چشم به آسمون دوخته بودن، منتظر بودن، ببینن کی در باغ، رو به بهار باز میشه و یه باغبون میآد. همه اون انتظارها به سر اومدو بالاخره یه باغبون اومد. یه باغبون که چشمهاش سبدسبد امید داشت، نفسش عطر خدایی داشت، دستهاش شکوفایی رو به ارمغان میآورد و قدمهاش دل همه ابرهای سیاه رو میلرزوند. وقتی پا تو باغ گذاشت، همه ابرهای سیاه برچیده شدند. خورشید دستهای طلاییشو روسرباغ کشید. درختها جوونه زدند و بالاخره بهاراومد.
بهار با مژده چکاوکها از سرزمین پروانهها اومد.
نویسنده: سمیه دارابی