یکی بود یکی نبود. زیر این سقف کبود آسمون یه جوونی زندگی میکرد.
این جوون قصه ما همیشه گله مند بود ، اون هم نه از دست مردم بلکه از دست آفریدگار خودش یعنی خدای مهربون . هر اتفاقی میفتاد ربطش میداد به بدشانسی خودش و بی مهری خدا نسبت به خودش فقط کافی بود کارش جایی لنگ بمونه دیگه زمین و آسمون رو به هم میدوخت و داد و هوار میکرد از اینکه توان مالی بالایی نداشت خدا رو مقصر میدونست ، از اینکه زندگی تجملاتی نداشت خدا رو مقصر میدونست خلاصه هر اتفاقی که براش میفتاد زود در مقابل خدای خودش جبهه میگرفت ، تا اینکه خدای مهربون تصمیم گرفت به این بنده ی ناشکرش بفهمونه حکمت خدا یعنی چی؟
یه روز مثل همیشه که این جوون از دست خدا گله میکرد یه فرشته جلوش ظاهر شد و با مهربونی پرسید: مشکلت چیه جوون؟
جوون هم که منتظر خالی کردن درد دلاش بود گفت و گفت و از بدبختی هاش نالید
فرشته خندید و گفت: از این به بعد هر آرزویی رو میتونی براورده کنی چه ارزوی خودت چه ارزوی دیگرانی که به کمک تو احتیاج دارند
جوون با کمی تعجب و تمسخر پرسید: مگه میشه؟؟؟
فرشته جواب داد: هر چیزی رو که خداوند اراده کنه میشه
و از جلوی چشمای جوون ناپدید شد.
یه لحظه یه حس خوب توی وجود جوون جاری شد و با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگه واقعا اینجوری بود!!!
اما خندید و گفت: برو بابا مگه هر کسی میتونه آرزوهای خودشو و بقیه رو براورده کنه؟ خدای من که بالای سرمه و به هر کاری تواناست آرزوی ماهارو براورده نمیکنه حالا منی که بندشم میتونم؟
باز هم نیشخندی زد و به راه افتاد.
فردای اون روز توی خیابونی که داشت راه میرفت یه جوون شیک پوش و مایه دار رو دید که خیلی مورد توجه بقیه قرار گرفته بود
توی دلش زمزمه کرد خدایا مگه من چی از اون کم دارم؟ چرا من باید به همین زندگی قانع باشم ؟ من دوست دارم مثل اون جوون پولدار شم
توی چشم برهم زدنی این اتفاق افتاد و خودشو توی یه منزل شیک و باشکوه دید
نزدیک بود قلبش از هیجان بایسته اما اون چیزی رو که میدید حقیقت بود
اون به آرزوش رسیده بود
فهمید که حرف اون فرشته درست بوده و خدا خواسته که هر آرزویی بکنه سریعا براورده بشه
از اون روز به بعد تصمیم گرفت بهترین چیز ها رو برای خودش آرزو کنه و بهترین زندگی رو برای خودش بسازه
اما یه چیز رو یادش رفته بود
یکی از همون روزایی که داشت زندگی مرفه خودش رو میگذروند باز همون فرشته جلوش ظاهر شد و گفت: خدا این قدرت رو بهت داده که همه ارزوها رو براورده کنی چه ارزوهای خودتو و چه دیگران رو
پس تنها به فکر خودت نباش در غیر اینصورت این قدرت از تو گرفته میشه
اون جوون هم فکر کرد و فکر کرد و تصمیم گرفت آرزوی هر کسی رو براورده کنه
اون آرزو کرد ارزو و خواسته هر کسی رو بشنوه تا بتونه اونارو براورده کنه
اولین آرزو آرزوی یه زن فقیر بود که دوست داشت اون هم پولدار بشه تا بتونه با شوهر بیکارش زندگیش رو راحت بگذرونه ........ و انجام شد
دومین آرزو آرزوی یه مرد بود که از خدا همیشه تقاضای یه ماشین داشت اما بهش نرسیده بود ........ و انجام شد
سومین آرزو ......... انجام شد
چهارمین و پنجمین و ................ انجام شد
جوون داستان ما فهمید اگه اینجوری پیش بره نمیتونه به زندگی خودش برسه
بنابراین تصمیم گرفت آرزوهای همه رو براورده کنه و اینکار انجام شد ............
روزی که داشت از خیابون رد میشد دید یه عده یه جا جمع شدند
رفت و سرک کشید و فهمید یکی که همیشه تقاضای یه ماشین رو از خدا کرده بود به آرزوش رسیده بود و بعد از بدست اوردن ماشین با سرعت زیاد زده بود به یه نفر دیگه و اونو کشته بود و خودش هم زندانی شده بود !!!
باز هم رفت تا جایی رسید که یک خانم با بچه هاش روی زمین نشسته بود و داشت زار میزد
پرسید چی شده ؟ و جواب شنید که این خانم همیشه ارزوی پولدار شدن رو داشت و شانس بهش رو کرد و توی بانک یه جایزه رو برد اما شوهر بیکارش اون پول ها رو از چنگش درآورد و با یک زن دیگه فرار کرد!!!
جوون با خودش فکر کرد و فهمید اینها همون کسایی هستن که من آرزوهاشون رو براورده کردم
طولی نکشید که شهر پر از هرج و مرج شد و همه چیز بهم ریخت
هر کسی که هر خواسته پلیدی داشت بهش رسیده بود
و حالا جوون قصه ما داشت خودشو سرزنش میکرد
که دوباره همون فرشته جلوش ظاهر شد
با معنی خاصی پرسید: اطرافتو میبینی؟
جوون سرشو پایین انداخت و جز سکوت چیزی نداشت
فرشته گفت: این حکمت خداست که وقتی یک نفر آرزویی میکنه خداوند چون از آینده اون خبر داره و میدونه که به صلاح خودش و دیگران هست که اون خواسته براورده بشه یا نه
اما تو چون اون قدرت رو نداشتی هیچ گاه نفهمیدی این خواسته های افراد برای آینده خودشون یا دیگران ضرر داره
جوون که حالا فهمیده بود چه اشتباهی رو مرتکب شده با گرفتگی و شرمندگی جواب داد: حاضرم جبران کنم به هر قیمتی که باشه
فرشته پاسخ داد: حتی به قیمت از دست دادن مال و اموال و موقعیت خودت؟
یعنی حاضری بشی همون جوون با اون زندگی ساده؟
جوون جواب داد: اره حاضرم . حاضرم جبران کنم. حتی به قیمت از دست دادن همه اون چیزایی که توی این مدت آرزو کردم
و فرشته با لبخند پاسخ داد: در این صورت تو برمیگردی به زندگی عادی و معمولی خودت ....
نوری شدید چشمهای جوون رو گرفت و فرشته ناپدید شد
چندین روز بعد یکی از دوستای همون جوون با کنایه از اون سوال کرد که چرا دیگه از خدا شاکی نیستی و هی گله و شکایت نمیکنی؟ تو که همیشه با خدا سر جنگ داشتی
جوون در حالی که سرشو به طرف آسمون میگرفت جواب داد: چون اونی که اون بالاست میدونه که خواسته ی من به صلاح من نیست که برآورده بشه ........
و لبخندی چهره او را پوشاند