خلاصه ای از روز شمار محرم:
دوم محرم: ورود کاروان اباعبدالله الحسین علیه السلام به سرزمین کربلا
سوم محرم:خریداری بخشی از زمین کربل به دست امام حسین(ع) . این زمین ها همان مکانی است که قبر مطهر در آن قرار دارد.
چهارم محرم: سخنرانی عبیدالله بن زیاد بر ضد امام حسین علی السلام در مسجد کوفه
پنجم محرم : آماده باش سپاه ابن زیاد برای چلوگیری از حرکت مردم کوفه به سوی کربلا برای یاری امام حسین (ع)
در کتاب "مجموعه شهید اول (ره)" از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمودند:
۱- طلبتُ الجنة، فوجدتها فى السخاء :بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در بخشندگى و جوانمردى یافتم.
2- و طلبتُ العافیة، فوجدتها فى العزلة: و تندرستى و رستگارى را جستجو نمودم، پس آن را در گوشهگیرى (مثبت و سازنده) یافتم.
3- و طلبت ثقل المیزان، فوجدته فى شهادة »ان لا اله الا الله و محمد رسول الله»:
و سنگینى ترازوى اعمال را جستجو نمودم، پس آن را در گواهى به یگانگى خدا تعالى و رسالت حضرت محمد (ص) یافتم.
4- و طلبت السرعة فى الدخول الى الجنة، فوجدتها فى العمل لله تعالى: سرعت
در ورد به بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در کار خالصانه براى خداى تعالى
یافتم.
عید فطر.. عید پایان یافتن رمضان نیست.. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است.. چونان ققنوس که از خاکستر خویش دوباره متولد می شود. رمضان کوره ایی است که هستی انسان را می سوزاند و آدمی نوبا جانی تازه از آن سر بر می آورد. فطر شادی و دست افشانی بر رفتن رمضان نیست، بر آمدن روز نو، روزی نو و انسانی نو است. بناست که رمضان با سحرهاوافطارهایش.. با شبهای قدر و مناجاتهایش از ما آدمی دیگر بسازد. اگر درعید فطر درنیابیم که از نو متولد شده ایم.. اگر تازگی را در روح خود احساس نکنیم.. عید فطر عید ما نیست.
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود
زندگی با بخشش خیلی زیباست
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
بحقیقت برو و بگو آمدم، اگر گفتند اینجا چرا آمدی؟ بگو به کجا روم و به کدام در رو کنم
این ره است و دیگر دوم ره نیست
این درست و دیگر دوم در نیست
اگر گفتند: به اذن کی آمدی؟ بگو شنیدم
بر ضیافتخانه فیض نوالت منع نیست
در گشاده است و صلا در داده خوان انداخته
اگر گفتند تا بحال کجا بودی؟
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
اگر ذره بین نگاه قوی باشد
در تمام صفحه های ورق خورده ی زندگی اثر انگشت او دیده می شود
چه بچه گانه است که فکر می کنیم
همه اش را به تنهایی،رنگ کرده ایم
بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است
که اگر یک گل به او تقدیم کنید
دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که