بارش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت...
دانه های گندم روی شانه های کوچکش سنگینی میکرد.
نفس نفس میزد اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید.
دانه ی گندم روی شانه ی کوچکش سر خورد و افتاد.نسیم دانه ی گندم را فوت کرد.
مورچه میدانست که نسیم نفس خداست...
مورچه دوباره گندم را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:
گاهی یادم میرود که هستی. کاش بیشتر می وزیدی.
نسیم گفت:همیشه می وزم.نکند دیگر گمم کرده ای ؟
مورچه گفت: این منم که همیشه گم میشوم. بس که کوچکم! نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
نسیم گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت: اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
نسیم گفت: چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را میدانست اما شوق گفت و گو داشت .
شوق ادامه ی گفتن.
پس گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست...
نسیم گفت: اما تو اگر نباشی چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کا این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد .
هیچ کس اما نمی دانست در گوشه ای از خاک مورچه ای گرم گفت و گو با خداست.
عالی بود
ممنون عزیزم
گندم زندگیم افتاده یکی واسه ام فوتش کنه