عشق الهی

عشق و عشقبازی با معشوق لایتناهی

عشق الهی

عشق و عشقبازی با معشوق لایتناهی

مورچه و خدا

بارش زیادی سنگین بود و سر بالایی زیادی سخت... 

دانه های گندم روی شانه های کوچکش سنگینی میکرد. 

نفس نفس میزد اما کسی صدای نفس هایش را نمیشنید. 

دانه ی گندم روی شانه ی کوچکش سر خورد و افتاد.نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. 

مورچه میدانست که نسیم نفس خداست... 

مورچه دوباره گندم را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

گاهی یادم میرود که هستی. کاش بیشتر می وزیدی. 

نسیم گفت:همیشه می وزم.نکند دیگر گمم کرده ای ؟  

مورچه گفت: این منم که همیشه گم میشوم. بس که کوچکم! نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد. 

نسیم گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است. 

مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت: اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد. 

نسیم گفت: چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست. 

مورچه این را میدانست اما شوق  گفت و گو داشت . 

شوق ادامه ی گفتن. 

پس گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست... 

نسیم گفت: اما تو اگر نباشی چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کا این کارخانه ناتمام است. 

مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد . 

هیچ کس اما نمی دانست در گوشه ای از خاک مورچه ای گرم گفت و گو با خداست.

نظرات 2 + ارسال نظر
ilstv شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:31

عالی بود

ممنون عزیزم

مورچه پاخورده ی زندگی دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31

گندم زندگیم افتاده یکی واسه ام فوتش کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد